وقت آن آمد که برخیزم
و بشکافم جدار تیرهء شب را
به عزم دیدن صبحی سویدائی
ببندم قلب را چون کوله باری
سفر تا خویش را از نو بیآغازم
روان گردم سوی راهی
که ختمش اصل من باشد
من ِ بی هیچ پیرایه
من ِ ناب ِ به دور از هرچه آرایه
در این راه دراز و سخت و طاقت سوز
ندارم توشه ای جز گوشهء چشمی
که شیرینم به من دارد
که مشکم را به لطف اشک شفق
پر می کنم هر صبح
و نانم را که جنسش نور خورشید است
تلیت باد خواهم خورد
نفسهایم که مست ِ عطر میگون شقایق هاست
تمام جسم و جانم را
ز گرمای خوش مستی پر و آکنده می سازد
همه ذرات جسم من
به همراه نوای ارغنون ساز فلک
این بلبلان عاشق باغ فدک
در سماع و رقص می آید
پای در کفش توکل
عصای زرنشان عشق در دستم
به سمت نور مطلق
به سوی وحدت لاهوتی محتوم
به قصد دوری از اهریمن کثرت
راه می پویم
نه تردیدی تواند رخنه ای در قلب من یابد
نه اندوهی تواند تیره گرداند فضای خاطرم را
که عزم جزم من هرگز
در این راه داراز ، تغییری نمی یابد
در این راه و مسیر سبز
نوازش بخش چشمانم
ظهور بی افول صنعت ناب خداوندیست
گل و بستان ، سور بهار و برگ
درخت و ریشه ، سوگ خزان و مرگ
به چشم من همه پاکند
که مخلوق خداوندند
همه تفسیر آیات عظیم و بکر قرآنند
همه توصیف و تشریح ِ وجود واحد ربند
در این راهی که سرتاسر همه پاکیست
چه غم دارد دلم از خستگی های تن رنجور
چه ترسی دارد از دور فلک ، از دوری مقصود
که هر رنجی در این ره
به سان انگبین و شهد ، شیرین است
نه غم غمگینی آرد
نه شادی زود می میرد
نه شب کابوس ساز است و ،
نه روز از غم چو شب تاریک
بدون شاید و اما
به دور از شک و تردید دوراهی ها
به همرا دلی آرام تر از آسمانی صاف
و پایی
راسخ تر از یک کوه
به یمن عزم و آهنگی ، سخت ، چون فولاد
و زیر بیرق توحید
راه می پویم
به عزم دیدن صبحی سویدائی
به قصد جستجوی یک "من" خالص
سفر تا خویش را آغاز می سازم
اگر پاییز عمر فرا رسد هر وقت که خود خواهی همان دم رسد
اگر از عشق خواهی سخن هر دم که پرسی همان دم رسد شاید زندگی خود یک پاییز که برای هر کس به دست خودش رقم می خوره تازه زندگی را موقعی آدم حس می کنه که تازه می فهمه عشق هم وجود داره زندگی تازه پر از شر شور من تازه از موقعی شروع شده که متوجه شدم یک موجود نازنین یک نفر که غیر خودم بود مواجه شدم آن روز وفقط با نگاه با هم حرف می زدیم چشم بود که دنبال مکرد وچشم بو د که حرف می زد میخواستم بفهم که او هم حس حال من داره یا نه چشمان او حرف دل من میزد این آشنای ایز راه مدرسه شروع شده بود زندگی برای من رنگ بوی دیگه پیدا کرده بود همه چیز برای نو تازه بود سعی ام بر این بود که اسمش پیدا کنم خوب در شهر کوچک ما این عشق عاشقی قبیح بود باید مواظب می بودم تا کسی بوی نبره اسمش با هزار زحمت پیدا کردم اسمی که برام شده یک افسانه یک چیز دست نیافتنی اسمی روح من می لرزدند (منیژه) شاید یک اسم افسانه بود برام شد یک افسانه دست نیافتنی با پیدا کرد اسمش دیگه یک چیز یک سمبل داشتم که با او شب خودم صبح کنم روزم به امید دیدن او سپری کنم هر روز صبح از خواب که بلند می شودم به یک چیز فکر می کردم باید او را بینم وبتونم با او صبحت کنم اما شرایط جامعه ما این اجازه به من نمی داد نگاهها که باهم تلاقی پیدا می کرده دلم تازه می شد به عشقم امیداور می شدم فقط فقط نگاه بود که صحبت می کرده نگاه و نگاه...... | ||
قصه اما حقیقت با سلام به تمام عزیزان
روزی روزگاری دلم گرفتار یک نفر شد با تمام وجود شب روزم شده بود منیژه نه خواب داشتم نه خوراک اما زنددگی می گذشت هر چه این می گذشت دیدن ما نیز کمتر کمتر می شد روزی نبود که بی دیدن ساعت ۷صبح روز ما آغاز بشه دیدن یک لبخند شده بود یک عشق که هنوز جان دلم را می سوزه دیدن صبح وآمدن از مدرسه برای هر دو شده بود یک عادت باید هر روز منیژه می دیدم حالا که دارم از او می نویسم دستام می لززه چه کنم که روزگار نا مراد گذشت ما را از هم دور کرد او یک جا من یک جا حالا او یک زندگی داره من یک زندگی اوزیر یک سقف من زیر یک سقف اما از هم بی خبر ۱۰سال می شه که همدیگه را ندیدم نمی دانم این چه حسی که به سراغم می آید باز دیدن او برای شده یک آروزه نمی دانم او هم حس احساس من داره یا نه هر چه که هست داره تمام وجودم می سوزه دیگه فکرم کار نی کنه چه باید بکنم |