سعید کوچولو باز هم در گوش مادرش نق می زد و یواش چیزی را تکرار می کرد مادرش خسته از نق های پسرش خیره به شوهر مریضش نگاه می کرد حال دیگر چندسال از خانه نشینی مرد خانه می گذشت دیگر دوست و آشنا نیز برایشان عادی شده بود دیگر کسی به آنها سر نمی زد چه برسد کمکی به آنها بکند. گریه ها سعید زن را از بدبختهایش بیرون کشید این بار با تحکم بیشتری گفت ندارم برزو به خانم معلم نیز بگو . اما سعید ول کن نبود . زن از ناچاری بلند شد و به سوی بستر همسرش رفت در حالی که اشک در چشمانش حلقه زد بود در سر راهش ظرف پر از آب باران را نیز برداشت .انگار آسمان هم ول کن نبود چند روز پشت سر هم می بارید و خانه شان نیز انها را از این مهبت بی نصیب نمی گذاشت. زن قلک سعید را به دستش داد و سعید لبخندی به لب راهی مدرسه شد. سعید و چندتا دیگر از هم کلاسهایش دنبال ماشین هدایا که از مدرسه دور می شد می دویدن که ناگهان صدای از روستا بلند شود و همه را سر جایشان میخکوب کرد سسعید و چند دوستش به سوی صدا رفتند که یکی از دوستانش گفت سعید خانه شما که خراب شد .سعید ماند و تله از خاک . هر کس سعی می کرد به صورتی با او همدردی کنه