روزگار به شکل انسان درآمد بود و داشت در دنیا سیاحت می کرد .از کوچه می گذشت معتادی را دید که خمار در گوشه افتاد و چیزی می گه نزدیک رفت و گوش داد .شنید که معتاد می گفت تف به تو روزگار نامرد .روزگار به اطارفش نگاه کرد گفت می شناسمت اما مگه من این بلا را سرت اوردم نه داداش خودت کردی.روزگار باز به حرکتش ادامه داد تا به خانه پیرزنی رسید . زن آه ناله8 می کرد و به روزگار بد بیراه می گفت .که چرا بچه ها سر پیری او را به امان خدا رها کردند .روزگار چیزی نگفت و باز رفت تا به تاجری رسید . تاجر نیز ضرر کرده بود وبه روزگار بد بیراه می گفت .روزگار به هرجا سر زد دید همه از او بد می گوید .پس رفت وگوشه ای نشست و دستانش را زیر چانه اش زد و به فکر فرو رفت از کنارش مردی می گذشت نگاهی به او کرد گفت عجب روزگار نامردی ببین مردم به چه روزی افتادن