در زمانهای گذشته که حاکمان حکومت می کردند در سرزمینی مردم از ضلم ستم به ستوه آمده بودند و این خبر به گوش حاکم رسید و حاکم اطرافیان خود را جمع نمود جاره اندیش نمود هر کس سخنی گفت و نظری داد تا این که به این اجمال رسیدن تا حاکم یا مردم خود گفتگو کنند و دلیل نارضایتی آنها را پرسد ساعتی حاکم سخن گفت و مردم گوش دادند و حاکم از مردم پرسید شما از کسی یا کسانی ناراحت هستید همه یک صدا گفتند بله ،حاکم شمشیر بدست و غضبناک گفت او را معرفی کنید تا همین حالا گردنش را بزنم . مردم کم کم پراکند شدند و رفتند حاکم ماند و اطرافیانش . اطرافیان روبه حاکم کردند گفتند دیده قربان مردم هم راضی هستند این حسودان که بد می گویند