روزی بود روزگاری در یک منطقه از دنیا حیواناتی با هم زندگی می کردند . پس از مدتی در این محل خشک سالی شده و تمام حیوانات دچار مشکل ، کمی تحمل کردند ولی طاقتشان طاق شد همه دست جمعی نزد شیر رفتند و شکایت بردند و خواستار راه حلی شدند . شیر پس از فکر کردنی گفت فردا همه حیوانات در میدان جنگل جمع بشوند تا را حل را بازگو کنم. فردا تمام حیوانات در میدان جنگل گرد هم جمع شده بودند تا شی شروع به سخن کرد گفت .؛ فکر کنم این خشک سالی بر اثر ظلم ما حیوانات باشد پس هر حیوانانی بدون ترس و خجالت شروع به اعتراف بزرگترین گناهش بکند . وبعد خود او شروع کرد گفت:من روزی کرسنه بودم و از کناری بیشه ای می گذشتم گله ای گاوی دیدم که پیر مردی آنها را می چراند پس به آنها حمله کردم و تمام گاو ها را کشتم و پیرمرد را نیز زخمی کردم به نظر شما این کار من باعث خشکسالی و قهر خداوند باشد حیوانات با ترس لرز گفتند نه عالجناب شما گرسنه بودی و آن پیرمرد اشیاه کردی بود که گاو هایش را برای چرا بیرون آورده بود .پس یک یک حیوانات شروع به اعتراف کردن و حیوانات دیگر بر اساس مصلحت چیزی نگفتند . تا نوبت به الاغ رسیده . الاغ گفت من روزی بر من باری از علف تازه گذاشته بودن و آن نیز از حاکم شهر بود در راه گرسنه شدم و گردن را کج کردم و یک دهن از علف خوردم به نظر شما هنوز حرف الاغ تمام نشده بود که حیوانات بر سر او ریختن و او تکه تکه کردن و با خود می گفتن ظالم تو مقصر این همه خشکسالی هستی